اشعار محمد علی بهمنی

ساخت وبلاگ



امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

 

از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب؟!

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب؟!

 

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

 

می دانم ...آری نیستی اما ...نمی دانم

-بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟!

 

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

-نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب

 

ها ... سایه ای دیدم! شبیهت نیست اما ......حیف!

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

 

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتا ز برگی هم نمی آید صدا امشب!

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟

..............................................................................

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد!

 

همیشه منظر دریا و کوه-روح افزاست

و منظر تو-تلاقی کوه با دریاست

 

نفس ز عمق تو و قله تو می گیرم

به هرکجا که تو باشی-هوای من آنجاست

 

دقایقی است تو را با من و مرا با تو

نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست

 

من و تو آینه ی روبروی هم شده ایم

چقدر این همه با هم یکی شدن زیباست

 

خوشا به سینه تو سرنهادن و خواندن

که همدلی چو من-آنجا گرفته و تنهاست

 

بدون واسطه همواره دیدمت، آری:

درون آینه ی روح، جسم ناپیداست

 

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد

نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست

 

بیا ولی که بخوانیم بی هراس-از هم

که همسرایی مرغان عشق بی پرواست

..............................................................................

مجموعه آماده ی نشرم-خبر بد

 

دلواپسی ام نیست چه باشی، چه نباشی

احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی

 

از خویش گذشتم، ببرم خاک کن، اما

شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

 

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

 

مجموعه آماده ی نشرم-خبر بد

یک خالی پر، خط به خطش روح خراشی

 

شصت و سه [سن شاعر] غزل له شده در زلزله ی من

شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

 

نفرین نه، سؤال است: چگونه دلت آمد-

بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

..............................................................................

سه

بگیر دست مرا تا تب تو را بسرایم

تو را تپنده تر از نبض واژه ها بسرایم

 

نپرس تازه چه داری

                           که هر دقیقه

                           که هر آن

                                بگیر دست مرا و بخواه تا بسرایم

 

مرا به قلب خود، این متن نا نوشته ببر

                                               -تا-

               نه از حواشی

                                از قلب ماجرا بسرایم

 

زبان دست صمیمی است، ای زبان صمیمی!

                                                  بخواه از تو

                      ببخشید!

                               از شما بسرایم

 

سکوت کن که فقط دست ها به حرف درآیند

                 که از زبان «غریبان آشنا» بسرایم

 

چه بارها به یقین میرسم که باید از این پس

در این زمانه ی کر، شعر بی صدا بسرایم!

 

چه بارها به خودم گفته ام که:

                                            شاعر ساده!

         چرا، چرا، به هزاران چرا، چرا بسرایم؟

 

و سال هاست که به خود پاسخی نمی دهم ای دست

که روزی از تو که حس می کنی مرا بسرایم

.........................................................................................

هشت

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

 

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست

 

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم! کافیست

.........................................................................................

سیزده

مرا به جرم همین شعر متهم کردند

و ... در توهمشان، فتح بر قلم کردند

 

سپیده، باز قلم ها نوشت از راهی

که پای هم قدمی را در آن قلم کردند

 

ممیزان نه فقط بر من و غزل هایم

به ذوق بیش و کم خویش هم ستم کردند

 

دو استکان بنشین، رفع خستگی خوب است

دوباره در دلم انگار، چای دم کردند

 

تعارفیت به قلیان نمیکنم، دودی ست-

که روشنش به یقین با ذغال غم کردند

 

دلم گرفته، به خود قول داده ام، اما-

برایتان ننویسم چه با دلم کردند

.....

مرا به جرم همین شعر-اگرچه قیچی ها

به خشم، هفت خط ازین خطوط کم کردند

.........................................................................................

بیست و سه

نه احتیاج به سیب و نه گندم است اینجا

هبوط، تجربه ای در تداوم است اینجا

 

نپرس وسوسه ی آدم است یا حوا؟

چه فرق؟ چهره ی بازیگران گم است اینجا

 

شدیم ساعت و تقویم

                      خود نمی فهمیم

                                             چه ساعت است؟

                  و یا

                          فصل چندم است اینجا؟

 

به شوق دیدن آرامش پس از توفان

                  هنوز حوصله ها در تلاطم است اینجا

 

کجاست جذبه ی لبخندهایمان؟

                                              وایا!

چقدر حافظه ها بی تبسم است اینجا

 

           خودم به پرسش آخر جواب خواهم داد

مگو شنیدن پاسخ توهم است اینجا

.........................................................................................

به فصل فصل تو معتادم

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

 

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ

رفاقتی است میان من و تو و پاییز

 

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من

به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

 

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند

چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

 

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین

مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

 

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان

که وا نمی شود این قفل با کلید گریز

...........................................................

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت

 

بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما

-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

 

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را

که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

 

«سیاوش» وار بیرون آمدم از امتحان گرچه

-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت

 

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

...........................................................

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

 

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو

 

آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو

 

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو

........................................................... 

«گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست»

با تو از خویش نخواندم- که مجابت نکنم

خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

 

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن

تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

 

دستی از دور به هرم غزلم داشته باش

که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

 

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست

سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم

 

فصلها حوصله سوزند.-بپرهیز- که تا

فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

 

هرکسی خاطره ای داشت- گرفت از من و رفت

تو بیندیش- که تا بیهده قابت نکنم

................................................

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

این جا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!

 

اکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

 

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

 

تا این غزل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

 

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم

اما چقدر ل خوشی ی خواب ها کم است!

 

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها نه کم است!

-------------------------

بهار

امسال نیز – یکسره سهم شما بهار

مارا در این زمانه چه کاریست با بهار

 

از پشت شیشه های کدر – مات مانده ام

کاین باغ رنگ ، کار خزان است یا بهار

 

حتی تو را ز حافظه ی گل گرفته اند

ای مثل من غریب در این روز ها – بهار !

 

دیشب هوایی تو شدم باز ، این غزل

صادق ترین گواه دل تنگ ما ، بهار

 

گل های بی شمیم به وجدم نمی کشند

رقصی در این میانه بماناد تا بهار

 ...................................................

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب ؟!

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب؟!

 

پشت ستون سایه ها ؟روی درخت شب؟!

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب!

 

می دانم آری نیستی اما نمی دانم

-بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب ؟!

هر شب تو را بی جست و جو می یافتم اما...

-نگذاشت بی خوابی ، به دست آرم تو را امشب!

 

ها ... سایه ای دیدم ! شبیهت... نیست اما حیف !

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب!

 

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب!

 

امشب ز پشت ابر ها بیرون نیامد ماه!

بشکن قورق را ماه من ، بیرون بیا امشب!

 

گشتم تمام کوچه ها را ، یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را.... به ما امشب!

 

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب!

ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب ؟!

---------------------------

دریا شده است خواهر و.... من هم برادرش!

شاعرتر از همیشه .....نشستم برابرش!

 

خواهر؟ سلام ! با غزلی نیمه آمدم!

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش!

 

خواهر ! زمان زمان برادرکشی است باز

شاید به گوش شما نرسد بیت آخرش!

 

می خواهم اعتراف کنم : هر غزل که ما

با هم سروده ایم , جهان کرده از برش!

 

با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون

_ شعری _ که دوست داشتی از خود رهاترش

 

دریا سکوت کرده و... من حرف می زنم!

حس می کنم که راه نبردم به باورش!

 

دریا ! منم _ همو که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

 

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها

خون می خورند از رگ در خون شناورش!

 

خواهر ! برادر تو کم از ماهیان که نیست!

خرچنگ ها مخواه بلیسند پیکرش!

 

دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام!

بغض برادرانه ای... از قهر خواهرش

--------------------------


کوچه اقاقیا...
ما را در سایت کوچه اقاقیا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1aghaghia-st0 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت: 20:13